☆☆برای تو کوچووووووولوی من☆☆

بگو کیان؟

فقط یک بار...فقط یک بار دیگر مرا به نام کوچکم صدا کن! بگو... بگو کیان؟ یک جانم برایت در گلوی پر بغضم جا مانده ست... قلبم دیگر نا ندارد...یک در میان میزند! این جانم آخر میدانم جانم را میگیرد اما صدایم کن.! این روزها یک آسمان باران در چشمهایم است... بهانه دستم نده...که اگر بغضم ترک بخورد سیل اشکهایم به این زودی ها تمامی ندارد... فقط مرا به نام کوچکم صدا کن... میخواهم جان دهم! ابن من دیگر من همیشه نیست... میخواهم خودم را از تو از دنیا و از خودم بگیرم... صدایم کن!
17 آبان 1393

به جون دوتامون ازت دلخورم

چه بارونی داره میباره...! کاش میشد زمان و نگه دارم و برم بیرون زیر این بارون قدم بزنم،انقدر داد بزنم که خدا صدامو بشنوه،یقین دارم میشنوه صدام رو اونموقع فقط من هستم و خدا،بهش بگم خدا بیا پایین زیر این بارون کمی با من راه بیا،بهش بگم آخه چرا؟ دلم خیلی گرفته...حس میکنم قایق به گل نشسته ست،پاروی شکسته ست،ساز دلم کوک نیست...حس میکنم داره خنده از یادم میره،خدا فکری به حال بی تابیم بکن... سرزنشم نکنی وقتی اینجا رو خوندی،پیش خودت نگی چرا انقدر غمگین مینویسه؟آره با توام با خود خودت...تویی که انقدر تو دلم نشستی و انقدر دوستت دارم که حاضرم جونمو برات بدم ولی به جون دوتامون ازت دلخورم... امشب گفتی میرم قبرستون،اونجا تاریکه سرده،مواظب خودت ب...
12 آبان 1393